۲۵ مرداد ۱۳۹۰

وقتی مهاجر خسته می شود


وقتی مهاجر خسته می شود!!!


مهاجرت خسته
بارها و بارها گفته ایم و شنیده اید که مهاجرت سخت است، اگر خاطرتان باشد در همین وب سایت مطلبی منتشر کردیم به نام «با ما سخن بگویید» تا یک بار هم از دریچه نگاه شما از احساسات، نگرانی ها، تجربه ها و احیاناً راه حل های احتمالی رفع مشکلات و سختی های مهاجرت گفته شود. در کامنت های نوشته شده در زیر آن نوشته تقریباً مشکلی نبود که نام برده نشود، از کاریابی که به حق بزرگ ترین دغدغه همه مهاجران است تا دوری و غربت و ناآشنایی با فرهنگ جدید و …. اما مشکلی هم هست که تا ماه ها و یا حتی سال ها پس ار رفع مشکلات ذکرشده در بالا هنوز خودنمایی می کند و به نوعی گریبان مهاجران جدید یا حتی قدیمی تر را می گیرد و آن چیزی نیست غیر از «دست تنهایی»!!!
تنهایی فقط بار احساسی ندارد، بار جسمی آن هم کم از جنبه روحی اش نیست و مهاجر چه تنها مهاجرت کرده باشد چه با خانواده به واقع با گوشت و خونش لمس می کند که ساختن و به دوش کشیدن بار یک زندگی بدون کمترین کمک و حمایت چقدر سخت است. برای نسل ما که معمولاً از حمایت و پشتیبانی بی دریغ پدران و مادرانمان بهره مند بوده ایم حقیقتاً کنار هم گذاشتن پازل کارکردن، خانه داری، بچه داری و به احتمال قوی درس خواندن خیلی سخت است و حوصله و توان مضاعف می طلبد!!! هرچند از محبت دوستان و آشنایانی که در موقع لزوم از هیچ کمکی دریغ نمی کنند نباید گذشت اما در این کشور هم نمی شود و نمی توان در هر زمان و مکان و موقعیتی روی کمک دیگران حساب کرد.
بگذریم، من تنها مهاجرت نکردم اما به چشم خود دیده ام که شروع یک زندگی جدید برای یک مهاجر منفرد از فراهم کردن اسباب و لوازم زندگی گرفته تا بازکردن حساب بانکی و گرفتن گواهینامه، هماهنگی برای وصل کیبل و اینترنت (البته در هر مورد بعد از کلی صرف وقت برای انتخاب مناسب ترین سرویس)، بوک کردن آسانسور برای یک تاریخ و ساعت خاص برای حمل اثاثیه و صد البته اسمبل کردن کامل یک دست میز نهارخوری یا دراور! و …. چقدر سخت و زمان بر است. گفتن و اجرایش روی کاغذ آسان است اما پای عمل و جزئیات و ده ها اتفاق پیش بینی نشده که به میان می آید گاه امان آدم بریده می شود.
برویم سر مشکلات دست تنهایی یک خانواده مهاجر که به نوعی داستان زندگی من است و اتفاقات خنده دار و بعضاً در لحظه گریه دار و اعصاب خردکنی که گاهی فقط خسته ات می کند و گاهی هم دور از جان شما آدم را به غلط کردن می اندازد!!
فصل اول: تازه سرکار رفته ای و مرخصی آن چنانی نداری یا کار و مسؤولیتت آن چنان زیاد است که یک روز نباشی هزار تا کار می خوابد و روزهای بعد بیچاره می شوی، بچه جان بیمار است و مهدکودک (دی کر) از پذیرفتنش امتناع می کند و مامان جان و خاله جانی هم در کار نیست تا با یک تلفن بچه را روی چشمشان قبول کنند و تازه هزار تا قربان صدقه هم بروند! آن وقت صبح اول صبح تو می مانی و یک بچه بیمار روی دستت و تصمیم به بازگشت به خانه یا رفتن به سر کار. در یک لحظه حیاتی سوپرمن می شوی و تصمیم می گیری بچه را به کولت بکشی و یک روز تمام در نقش یک کارمند و یک مادر نمونه به صورت همزمان ظاهر شوی!!! (تازه اگر آنقدر خوش شانس باشی که مدیرت با لبخند از تو و بچه جانت استقبال کند). بحث تلخ تر از زهر پرستاری از یک بچه مریض و مکافات دارو خوراندش را هم اصلاً نمی گویم که مرثیه ایست برای خودش!!!
فصل دوم: خوشحال و خندان با همسر و بچه جان برای خرید لوازم منزل یا خواربار می روی و مشغول چرخ زنی می شوی و تمام تلاشت این است که تا حوصله همسرجان و بچه جان سر نرفته کار را تمام کرده و بیخودی مال نوردی نکنی و تمرکزت را بر روی کالاهای اساسی بگذاری! بچه جان (و در بسیاری موارد همسرجان!!) هم که به دلایل معلوم نه تنها از چنین مکان هایی لذت نمی برد بلکه همان اول یا بالاخره در آخر کار شیرینی یک خرید دلچسب را هم به دلت می گذارد، و در نهایت یا باید به زور از روی دستگاه های ماشین بازی پولکی پایینش بیاوری و یا مانند دونده های دوی استقامت کل مال یا فروشگاه را به دنبالش بدوی و هر بار با یک ذوق و جیغ کودکانه وارد مرحله هیجانی بعدی شوی و بدتر از آن که گاهی هم مجبوری صبورانه و به روش جهان اولی برایش توضیح دهی که آن چه می خواهد به هزار و یک دلیل قابل خریدن نیست اما خوب کارگر نمی افتد و طبق معمول از او اصرار و از تو انکار و خلاصه کش و واکش!!! در این میان لبخند شیرین کانادایی های بچه دوست و مهربان و شنیدن جملاتی مانند «شی/هی ایز سو کیوت» مانند خنجری به قلبت فرو می رود اما در عین حال باید به بهترین شکل ممکن ابراز احساسات خالصانه آن ها را نیز پاسخی در خور دهی و در همه حال خونسردی ات را حفظ کنی!! خوب این هم از خرید که یکی از فصول زیبای زندگی هر زنی است!! و از آن جایی که در برخی موارد نظر همسرجان حتماً باید در آن لحاظ شود نمی تواند به تنهایی به خرید رفت!!
فصل سوم: و بالاخره امان از آن روزی که در عین بی کسی و دست تنهایی خودت مریض شوی و مجبور باشی کماکان تمام مسوولیت های زندگی و کار را با حال مریضی انجام دهی و خم به ابرو نیاوری. این جور مواقع با دیدن اولین علایم یک سرماخوردگی ساده تا خدای نکرده مشاهده علایم مشکلات حادتر هزار فکر و خیال به سرت می زند و ترس تمام وجودت را فرا می گیرد، نکنه چند روز بیفتم، کارم چی می شه؟ بچه؟ زندگی؟
این جور وقت هاست که آرزو می کنی کاش دست مهربانی بود تا یاریت کند، کاش می توانستی فارغ از هزار و یک دغدغه کوچک و بزرگ کمی استراحت کنی تا انرژی دوباره ای بگیری و دوباره آغاز کنی، کاش مادری بود که بی منت و بی بهانه و حتی از خدا خواسته خودت و خانواده ات را حمایت می کرد و دست نوازشش می شد مرهم تمام خستگی هایت! تا روزی که بتوانی کسی را چه از نظر بعد مسافت و چه از لحاظ صمیمت و اطمینان خاطر بیابی تا در مواقع لزوم به کمکت بیاید، این مشکلات به ظاهر ساده و پیش پا افتاده که در مقایسه با بسیاری مشکلات اساسی تر گاهی به چشم نمی آیند جسم و روحت را بدجوری می آزارد.
نگران نشوید اما بدانید که آدم ها هر چقدر هم که قوی باشند و پر انرژی، گاهی خسته می شوند و نیاز دارند که ذهن و جسمشان را به قولی ری استارت کنند! این جزئی از روند طبیعی مهاجرت است، نترسید و گمان نکنید که کم آورده اید، ما آدم ها آن قدر ظرفیت داریم که گاهی خودمان هم باورمان نمی شود این آدم، خودمان هستیم، درست مثل تکه سنگی که زخمه پیکرتراش را به جان می خرد تا به مجسمه زیبایی بدل شود.
خوش باشید و پر تلاش
http://www.mohajeran.ca/?p=9030

۱ نظر:

ناشناس گفت...

سلام. راستش از زماني که وبلاگتون رو تغيير دادين پستهاي شما رو دنبال نکرده بودم. الان که به دنبال مطلب خاصي دوباره به وبلاگ قديميتون سر زدم و آدرس وبلاگ جديد رو دنبال کردم، ديدم که مطالب جالب و مفيد زيادي ميشه توش پيدا کرد.اميدوارم به نوشتن پستهاي مفيد ادامه بديد و براتون آرزوي موفقيت ميکنم.